چهارمین بخش از رمان واقعی “یک نخ سیگار” که یکی از خاطرات عجیب مهندس ساعت نیا در دوران دفاع از حق صاحبان صنایع تولیدی برای مواد پلیمری است، امروز انتشار یافت.
در این قسمت وی از رهایی خداخواهی از کلانتری گرگان و سپس مسایل بعدی مربوط به باند چپاول پتروشیمی می گوید.
این قسمت چنین آغاز می شود:
از ۵ شنبه هفته قبل که با یک حکم جلب آمدند دفتر خیابان شریعتی و مرا بردند به کلانتری گرگان، فکرم مشغول بود. آن روز به صورتی کاملا عجیب و اتفاقی همان موقع ورود به کلانتری دوستی مرا دست بند زده به همراه یک مامور دید و بی درنگ همراه ما برگشت. بعد با تندی به سربازی که مرا برای تحویل آورده بود گفت:”بشین همین جا، دست مهندس رو هم باز کن تا من بیام”.
برای مطالعه این قسمت و یا کل داستان اینجا را “کلیک” کنید.