یک نخ سیگار
توضیح: سالهاست که قول داده بودم خاطراتم را از حضوری ۴۰ ساله در صنعت پلاستیک منتشر کنم. آن کار هنوز به نتیجه نرسیده و شاید اصولا به دلیل وجود صدها نام و افشای بسیاری اسرار، انتشارش در زمان زنده بودنم صلاح نباشد. پس تصمیم گرفتم برخی از خاطرات گل درشت را به صورت رمان درآورم. این نخستین رمان است و سبکی نو دارد. بخشی از آن روایتی و بخشی خاطراتی در رابطه با واقعه ای مستند است، که قرار بود به اعدام قانونی نگارنده ختم شود، اما خواست خداوند این نبود. اتفاقاتی خرد و عجیب، که هریک درست در زمان . مکان مطلوب یکی پس از دیگری رخ داد، کل نقشه را بر هم ریخت، و حکم اعدامی که صادر شده بود، لای پرونده قاضی قربانی اخته ماند. این رمان به صورت پاورقی (اصظلاح سابق نشریات کاغذی) و در قسمت های کوتاه در همین ستون به تدریج منتشر خواهد شد. اسامی برخی از افراد زنده و مسوولان فعلا به صورت مخفف آورده می شود. سایر اسامی کامل و مکان ها همگی واقعیست.
احمد علی ساعت نیا مهرماه ۱۳۹۹
*******************
برای مطالعه هر قسمت، لطفا روی کلمات همان قسمت را که در زیر مشخص شده، کلیک کنید
- قسمت اول: در لذت آینده
- قسمت دوم-بخش اول: ۵ سال بعد
- قسمت دوم- بخش دوم: در کارخانه
- قسمت سوم: روز آغاز عملیات
- قسمت چهارم: حمله ناگهانی
- قسمت پنجم: کشف مواد مخدر
- قسمت ششم: کشف اسناد سلطنت طلبی
- قسمت هفتم: فریب بزرگ
قسمت اول
قسمت اول- ۱۳۷۴
در لذت آینده
جمعه ۱۱ اسفندماه ۱۳۷۴- قبل از ظهر- روز قبل از عملیات
استوار علیزاده در مسیرش به اداره مبارزه با مواد مخدر خیابان نیلوفر، هوس کرد پکی به سیگارش بزند. این بود که جلوی یک صندلی پارک که خالی بود ایستاد. کت نظامیش (اوورکت) را بیرون آورد و پهن کرد روی صندلی تا سرما اذیتش نکند. سیگارش را بیرون آورد و روشن کرد و خودش را پخش کرد روی صندلی. او به ماموریت فردایش فکر می کرد و برایش مهم نبود که رهگذری یا دژبانی او را در حال سیگار کشیدن ببیند. شاید هم فکرش را نمی کرد. سرش را تکیه داد به پشت صندلی. پاهایش را تا جایی که می توانست دراز کرد روی زمین. هر دو دستش را به آسمان نیمه آفتابی و با صفای آن روز تهران، برد و کششی به کل بدنش داد. حلقه های دود سیگار در هوا و فضای پارک پیچید. سپس دستش را پایین آورد و پکی دیگر به سیگار زد و دودش را به صورت حلقه ای بیرون داد.
لذت پولی که قرار بود بعد از انجام ماموریت به او داده شود، همه چیز را از یادش برده بود. در سال ۱۳۷۴ با ۲ میلیون تومان خیلی کارها می شد کرد. عددی بود برای خودش. لذت آینده ای که می توانست با آن پول برای خودش بسازد برایش نشئه آور بود. استوار، اما، نمی دانست شخصی که در پارک و در حال نرمش و آرام دویدن صبحگاهی است، متوجه او شده. هنوز سیگار به انتهایش نرسیده بود که همان شخص ناشناس، راهش را در حال آرام دویدن، به سوی صندلی استوار علیزاده کج کرد تا اینکه با او رسید. او هنوز سرش به آسمان و سیگار میان انگشتانش بود که سایه آن مرد جلوی آفتاب را گرفت و استوار سرش را بلند کرد تا به او اعتراض کند، اما با دیدن شخصی که جلوی رویش ایستاده بود، در جایش میخکوب شد!
*********************
قسمت دوم- بخش اول
قسمت دوم- ۵ سال بعد
آخرین قطعه پازل
چهارشنبه ۱۹ مردادماه ۱۳۷۹
جاده مخصوص کرج، گرمدره، کارخانه ایران مستربج، ساعت ۳ بعد از ظهر
حاج امیر، راننده وانت که در آن گرمای تابستان خیس عرق شده بود، با صدای بوق ممتد نگهبان را ناچار کرد دوان دوان دو لنگه در بزرگ کارخانه را باز کند. به محض بازشدن درها، حاج امیر گازش را گرفت و مستقیم به سالن تولید رفت و به یکی از کارگرها فرمان داد که بار را خالی کنند تا او یک آبی به دست و صورتش بزند.
استخر همیشه خنک و مملو از آب زلالی که در کنار یک نهر آب همیشه روان روبروی در کارگاه تولید بود، برای حاج امیر بهشتی به حساب می آمد تا گرما و سر و صورت خیس از عرق را صفایی بدهد. نیم ساعت بعد که حدس می زد دیگر بایستی بارها تخلیه شده باشد، بلند شد و رفت داخل کارگاه، وانت نیسان آبی اش را روشن کرد، از روی پل فلزی نهر عبور کرد و زیر سایه یک درخت در کنار همان نهر متوقف شد. چندبار به این کارخانه آمده بود و می دانست برای گرفتن پول بار باید مستقیم برود حسابداری.
وارد محوطه اداری که شد، دید در اتاق حسابداری بسته و قفل است. مشهدی حسین آبدارچی را صدا کرد و پرسید:
-
-
-
-
-
-
- پول بار رو از کی باید بگیریم؟
- خانوم حسینی حالشون خوب نبود، مرخصی گرفت و رفت. می تونی صبر کن، یا اگه عجله داری، آقای مهندس خودشون هستن برو اتاقشون.
- آره بابا، پول لازمم، بعدش هم کی مرده، کی زنده ؟
-
-
-
-
-
و بعد با اشاره مسیر انگشت مشهدی حسین رفت به طرف اتاق مهندس گنجی. مثل همیشه خوش برخورد ، سرحال و اهل شوخ طبیعی، تا حاج امیر را دید ، او را به خاطر آورد و شروع کرد :
-
-
-
-
-
-
- به به . حاج امیر آقا. سلام علیکم. خیر باشه، چی شد به ما هم سر زدی ؟ بشین بگم برات چای بیارن یا اگه قهوه می خوری بشین همین جا خودم برات درست کنم. آب خنک و نوشابه هم هست ها ؟
-
-
-
-
-
حاج امیر که از پیش دستی سلام گفتن عقب افتاده بود، در حالی که به روی میز مهندس گنجی خیره شده بود، پیش رفت و نشست و به رسم ادب گفت :
-
-
-
-
-
-
- ببخشید آقای مهندس. گرما زده شدم. یه لیوان آب می خورم و زحمتو کم می کنم. این هم قبض پول بارتون، خود بنگاه داده.
-
-
-
-
-
مهندس گنجی که متوجه حالت خیرگی چشمان حاج امیر شده بود، در حالی که مسیر نگاه او را تعقیب می کرد، گفت:
-
-
-
-
-
-
- خیرییته حاج امیر. خدا خواسته یه بار هم به فقرا سر بزنی. پول بار رو هم چشم الان تقدیم می کنم ولی چی شده به این مجله خیره شدی؟ چرا رنگ چهره ات عوض شده ؟
- هیچی آقا. ولی اجازه هست به دقّه این مجله رو ورق بزنم؟
- خب بزن. پشت سرت هم نگاه کنی تمام شماره هاش رو دارم. به دنبال مقاله ای ؟ خبری؟ چیزی هستی؟
- نه آقا. می خوام یه چیزی رو ببینیم.
- خب ببین تا من هم بگم هم برات آب خوردن بیارن، هم آب میوه خنک.
-
-
-
-
-
حاج امیر، مجله را برداشت، صفحات اولش را برگی زد و نشان داد که هر کاره ای بوده، اهل خواندن و نوشتن هم هست. اما ظاهرا پشیمان شد و مجله را سر جایش گذاشت و رو به مهندس گنجی گفت:
-
-
-
-
-
-
- آقا فضولی نیست یکی دوتا سووال بکنم؟
- نه عزیزم، ده تا سووال بکن. فقط سووالات در مورد پول نباشه! ( و خودش قه قه زد زیر خنده شاید چهره درهم راننده را عوض کند. او که عادت نداشت هیچکس را ناراحت ببیند یا نخنداند. حال در موقعیتی جدید قرار گرفته بود).
- آقای مهندس شما صاحب این مجله را می شناسین؟
-
-
-
-
-
قسمت دوم- بخش دوم
در کارخانه
مهندس گنجی، که فارغ از همه خلقیات روابط عمومی و اجتماعی اش انسانی تیزهوش و اهل فکر کردن و نتیجه گرفتن سریع بود، با خودش تصور کرد، آن نگاه های خیره، نوع برگ زدن مجله و حالت طرح سووال، حتما دلایلی دارد. پس به جای اعتراف به اینکه ناشر آن مجله یکی از نزدیکترین دوستانش است با مّن و مّن گفت:
– دورا دور آره. از اوناس که سرش درد می کنه و تنش می خواره. از بس بند می کند به دولت و انتقاد از این و اون. چطور مگه؟ کلاهتو برداشته؟ این شوخی همیشگی او با ناشر آن مجله بود.
– نه آقا، می خواستم ببینم، شما خبر دارین که زنده اس؟
با طرح این پرسش مهندس گنجی حس کرد که دارد وارد ماجرایی ناخواسته در رابطه با بهترین دوستش می شود. این بود که بی درنگ پاسخ داد:
– حاج امیر عزیز، این پول حمل بارت. این بنده خدا رو که هم که بهت گفتم دورادور می شناسم . تلفن مجله روشه، بردار خودت زنگ بزن . ببین زنده اس یا مرده اس؟ اصلا چرا داری اینو می پرسی؟ نکنه خودت باهاش رفیقی، یا حکما باهاش دعوات شده ، دادی بزننش؟
– نه آقای مهندس. نه به خدا من فقط اسمش رو جایی شنیده بودم.
– کجا؟ این که بار نداره که اسمش رو از راننده ای، کسی شنیده باشی!
– داستان داره آقای مهندس. من راننده وانت نبودم که. راننده خدا بیامرز یا خدا نیامرز حاج سعید بودم.
– حاج سعید؟
– بله آقای مهندس حاج سعید امامی معروف به اسلامی که گفتن خودشو با داروی نظافت کشته؛
– آهان. آهان. خب؟
– اونوختا روزای یه شنبه من حاج سعید رو با آقا “م.خ.ت” می بردم کلوپ انقلاب واسه تنیس. یه روز توی ماشین از تو آینه دیدم آقای “خ.ت” یه مجله داد دست حاج سعید و بهش گفت؛ حاجی می خوام صاحب این مجله رو یه جوری ترتیبش رو بدی که قانونی باشه و سر و صدا بلند نشه. آخه تا جایی که می دونم خیلی ها توی دنیا می شناسنش و دوباره نمی خوام سر و صدا راه بیافته. کیسش شخصیه. بعد هم صورتشو برد در گوش حاجیو یه پچ پچی کرد. حاج سعید هم بهش گفت:”خیالت راحت. بابا ما این کاره ایم. ولی اینطوری که شما میخوای یه خورده خرج داره.
– خب خلاصش کن ببینم چی شده؟ جالب شدش موضوع.
– هیچی. آقایی که شما باشین وقتی پیادشون کردم، حاج سعید مجله رو پرت کرد صندلی جلو و گفتش فردا با خودت یار اداره. راستشو یخواین منهم فضولیم گل کرد و مجله رو ورداشتم. یعنی اینو که نه یه شماره دیگش رو. دیدم اسمش همینه که روی همین مجله اس. فرداش هم حاج سعید که بهش یادآوری کرده بودم از توی ماشین زنگ زد به یه نفرو گفت یه پرونده تمیز قاچاق مواد مخدر می خوام که طرف صاف سرش بالای دار. چون فهمیدم کیه، اینک مثه باقیه کله پوکهای روشنفکر ضد نظامه، فقط حسنش اینه که بدمصب توی هیچ دارو دسته ای نیس. ولی خب فکرش خرابه و دوروس شدنی نیس. یارو هم از پشت تلفن یه چیزایی گفت و حاج سعید گفت تو جنسش رو در حد اعدام جور کن. من هم هزینه جنسش رو میدم. هم ۲ تومن واسه خودت و مامورات. فقط می خوام مطمئن بشم تا ۱۰-۱۲ روز دیگه رفته گله دار.
– خب حاج امیر، اینهارو شنیدی و هیچی نگفتی؟
– اتفاقا چرا آقا. ولی توی کار ما راننده های مسوولین و وزار و وکلا یک اصل کلی وجود داره و اونم اینه که توی ماشین نه چیزی می شنویم، نه چیزی می بینیم، نه حتا واسه زن و بچه مون می گیم. ولی من خداییش دلم طاقت نیووورد و شب رفتم خونه قصه رو واسه زنم تعریف کردم، و ازش خواستم که اون فردا بره از تلفن عمومی زنگ بزنه بهش اطلاع بده.
– مگه تلفنشو داشتی؟
– بله. مجله چون توی ماشین اداره بود و ممکن بود شیفت بعدی گم و گورش کنه، برداشتمش و شب بردمش خونه. یه چیزی هم از سرم گذشته بود. این بود که از ۷-۸ تا شماره تلفن ۲-۳ تا یادداشت کردم.
– خب؟
– هیچی تا این حرف از دهنم دراومد، زنم جیغ کشید سرمو گفتش خیانت به صاحب کار، اونهم حاج سعید؟ می خوای کله ی خودتو ماهارو به باد بدی؟ مگه قرار نبود توی ماشین حاج سعید گوشهات کر باشه و چشمهات هم کورو زبونت هم لال؟ لابد طرف ضد انقلابه. تازه حاج سعید بیخودی ازین فرمونها نمیده، مگه خودت نگفتی که همون روز کاری نکرد و فرداش زنگ زد؟ خلاصه آقا ما پشیمون شدیم و بعدش هم که اصلن یادمون رفتش تا امروز. خدا کنه اتفاقی واسش نیافتاده باشه!
– نه جووون. زنده اس و از منو تو سر حال تر. برو بابا خیالت راحت باشه.
با رفتن حاج امیر، مهندس گنجی رفت پشت میز کارش و به سرعت گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت.
**************************
قسمت سوم
قسمت سوم – روز آغاز عملیات – ۵ سال قبل
مقدمات یک حمله
شنبه ۱۲ اسفندماه ۱۳۷۴، دفتر ماهنامه، فاصله صبح تا عصر
از ۵ شنبه هفته قبل که با یک حکم جلب آمدند دفتر خیابان شریعتی و مرا بردند به کلانتری گرگان، فکرم مشغول بود. آن روز به صورتی کاملا عجیب و اتفاقی همان موقع ورود به کلانتری دوستی مرا دست بند زده به همراه یک مامور دید و بی درنگ همراه ما برگشت. بعد با تندی به سربازی که مرا برای تحویل آورده بود گفت:”بشین همین جا، دست مهندس رو هم باز کن تا من بیام”. بعد هم رفت و با رییس کلانتری صحبت کرد و نمی دانم که خلاصه چگونه شد که همان روز رهایم کردند. از آن هفته تا امروز که ۹ روز می گذشت، دو تا حرف دایم فکرم را مشغول کرده بود که چه خواهد شد و در صورت هر رخدادی چه کاری بایستی برای همکاران و خانواده ام انجام دهم؟
۱) رییس کلانتری گرگان به دوستم گفته بود که بهش بگو تا شنبه جایی آفتابی نشه، مثلا بازداشته. نمی دونم چی کار کرده ولی یه آدم دم کلفت به من گفته یه جوری بیارینش کلانتری که ۵ شنبه و جمعه شب مهمونتون باشه و حسابی ماساژش بدین. شنبه هم ولش کنین بره چون این بازداشت غیر قانونیه!
۲) بعد از انتشار شماره مهرماه سال ۱۳۷۴ صنایع پلاستیک که به شکایت بی نتیجه بازرگانی پتروشیمی از این نگارنده انجامید و پیگیری افشاگری ها علیه آنچه که در پتروشیمی جریان داشت سرانجام حوصله اعضای باند چپاول مواد سر رفت و تصمیمی تازه گرفتند. آقای “م.خ.ت” مرا خواست و ضمن اعتراض به مقاله “اقتدار لازم، اقتدار کافی” و باقی نوشته هایم به من هشدار داد که اگر بازهم سر به سر پتروشیمی بگذاری و بخوای به حساب کتابهای ما ورود کنی، نفست رو قطع می کنیم، شوخی هم نداریم. او، البته، پیشنهاد دیگری هم به من داد، خروج همیشگی از ایران در برابر دریافت ۴۰۰ تن مواد پلیمری در هر یک از بنادر اروپایی یا معادل ارزی آن در هر یک از بانک های اروپایی. این خواسته من نبود و برای چنین چیزی نمی جنگیدم.
آن روز شنبه هم، دوباره از عصر به این دو جمله فکر می کردم. بعد از انتشار آخرین یادداشت سردبیری در ماهنامه، مجددا تهدیدها آغاز شده بود. آقای “م.خ.ت” هم به صورت جدی به من هشدار داده بود، به راستی چه کار می خواستند بکنند؟ آنها ۲-۳ بار از من شکایت کرده بودند و به جایی نرسیده بود. یعنی یکبار آن زمانی بود که سعید مرتضوی هنوز قاضی دادگاه بود و همین آقای خ.ت در آخرین لحظه شکایتش را پس گرفته بود. من مثل همیشه باید خودم را برای حرکات های بعدی باندی از کارکنان ناسالم پتروشیمی آماده نگه می داشتم. می بایست مثل یک شطرنج باز حرکت بعدی آنها، عکس العمل خودم روی آن حرکت و حرکت آنها روی حرکت بعدی را حدس می زدم.
سال ها بود که چند باند درون و بیرون سازمانی پتروشیمی و بازرگانی پتروشیمی (۱) ثروت این مملکت را که به اهل این صنعت تعلق داشت، می چاپیدند و آنها را با تخفیف های کلان به یک تاجرهندی در دبی می فروختند. سال ۱۳۷۲ شرایطی پیش آمد تا بتوانم به بخشی از اسناد خروج و فروش مواد پلیمری به ثمن بخس و گاهی تا ۷۰% تخفیف دست پیدا کنم. البته سال بعد هم در جلسه ای این مطلب را به زبان آوردم و متاسفانه یکی از پیشکسوتان صنف که عمرشان دراز باد (آقای حاج م.ع) این را به گوش آنها رسانده بودند. به هر حال راس هرم این فساد بزرگ (آقای م.خ.ت) از این موضوع مطلع شده بود (۲) و خودش بیش از همه از انتشار احتمالی همین اسناد هراس داشت. پس به قاعده یا می باید سر به نیستم می کردند که خب دوستانم آنها را منتشر می کردند و یا باید به گونه ای مرا از سر راه خودشان بر می داشتند که دیگر کسی به حرف ها و ادعاهای من توجهی نمی کرد.
***********************
قسمت چهارم
حمله ناگهانی
شنبه ۱۲ اسفندماه ۱۳۷۴، دفتر ماهنامه، ساعت ۱۶:۴۵
ماجرای اصلی برای ایجاد پرونده قاچاق مواد مخدر، در روز شنبه ۱۲ اسفندماه ۱۳۷۴ آغاز شد.
آن روز و از همان اول صبح، اضطراب های ناشی از آن افکار چنان گریبانم را گرفته بود که دیگر قادر به کار کردن نبودم. پس تصمیم گرفتم دفتر را ترک کرده و به خیابان بزنم تا هوایی استنشاق کنم. ساعتم را نگاه کردم، ساعت ۱۶:۴۴ دقیقه را نشان می داد. به محض آنکه کیف قهوه ای کارم را برداشتم، صدای کوبیدن های بی امان به در دفتر کارم توجه خود و همکارانم را جلب کرد. اندکی نگذشته بود که یکی از همکاران در را باز کرد و به ناگاه این گفتگوها شروع شد:
- ساعت نیا کجاس؟
- (نمی دانم چه کسی پاسخ داد و چه گفت؟ اما صدایی فریاد مانند بلند شد)
- خانوما یه طرف، آقایون یه طرف. ساعت نیا هم هرکی هست خودش بیاد جلو.
به شدت عصبی شده بودم زیرا این نوع سر و صداها در دفتر یک رسانه تخصصی خیلی بعید و کم سابقه بود. کیفم را پرتاب کردم روی مبل و آمدم بروم به سمت سالن تحریریه که سه نفر (۲ نفر لباس شخصی و یک سرباز وظیفه با لباسی که بر تنش زار می زد وارد اتاقم شدند).
- لباس شخصی اول: پس ساعت نیا تویی؟
- من: شما کی هستید؟ با کدام حکم وارد دفتر شده اید؟ این سر و صداها واسه چیه؟ و… (هنوز بقیه حرفم را نزده بودم که یکی از لباس شخصی ها لبه ی کاپشن چرمی مشکی اش را کنار زد تا درست مثل فیلم های آمریکایی، دسته ی طپانچه ای را که به کمر بسته بود ببینم و ادامه ندهم. او در حالی که به طپانچه اش اشاره می کرد رو به من گفت).
- لباس شخصی دوم: این هم حکم. خودت سریع اعتراف کن که با کدوم خانوم داشتی توی همین اتاق زنا می کردی؟
- من: چرا مزخرف می گید؟ چرا داد و بیداد راه انداختین؟ اصلا گفتم شما کی هستین؟
- لباس شخصی اول: الان نشونت می دیم که ما کی هستیم! فعلا بشین روی همون صندلیت و فوری بگو داشتی با کی زنا می کردی؟
اعتراف می کنم که این اساتید ایجاد رعب و وحشت، آن چنان خشن صحبت و عمل می کردند که من خونسردی که اصولا در آن روزها آماده نوعی از همین برخوردها بودم، دست و پایم را گم کرده و نمیدانستم چه کاری درست تر است. در همین افکار بودم که لباس شخصی اول به صدا در آمد:
- لباس شخصی اول: حسین تو با این (مقصودش همان سرباز وظیفه ی مافنگی همراهشان بود) برو بیرون. کلید رو بگیر. در رو قفل کن. خانوما رو ببر توی یه اتاق، مردها هم توی همون سالن. کاغذ بده بنویسن که این رییسشون در حال چه کاری بوده و هرچی ازش میدونن بنویسن. یادتون باشه اصل حرفها پیش خانوماس. (این نمایش با یک احترام پرصدای پاکوبیدن نظامی و بیان “چشم جناب سرگرد” تمام شد و دوباره همان فرد به صدا درآمد):
- لباس شخصی اول: ببین. به ما گفتن که تو چه موزماری هستی، ولی از مادر زاییده نشده کسی که بخاد جلوی ما مقاومت کنه. (در همین موقع صدای زنگ تلفن بلند شد و لباس شخصی اول که قرار بود ما فکر کنیم “سرگرد” است، بازهم به فریاد آمد:”هیشکی دست به تلفن نمیزنه. اصلا یکی بره سانترال رو قطع کنه.” بعد به همین هم اکتفا نکرد و خودش رفت بیرون به دنبل یافتن باکس سانترال تلفن و قطع کردن آن. همین قطع ناگهانی نمایش این گروه سه نفره به من فرصتی داد تا به خودم بیایم و اندکی فکر کنم. فکرهایی به سرعت برق از ذهنم گذشتند. ۱} بچه های نیروی انتظامی یا حتا امنیتی این گونه عمل نمی کنند. ۲} باید خونسرد باشم و کنترل اوضاع را به دست بگیرم. ۳} اینها مربوط می شوند به همان ماجرای تهدید به قتلی که آقای “م.خ.ت” یک ماه قبل به من گفته بود. پس در نهایت آنها نقطه ضعف دارند، نه من. در این افکار بودم که جناب سرگرد ] که بعدها فهمیدم یک استوار دوم بوده[ بازگشت و بازهم با خشونت ادامه داد):
- سرگرد: این کاغذ ]که سربرگ نیروی انتظامی بود[ اینم خودکار. خودت بنویس که با کدوم یکی از این خانوما داشتی …. می کردی؟ {دیگر به خودم آمده بودم و تلاش می کردم کنترل اوضاع را به دست بگیرم}:
- من: برادر من. جناب سرگرد. اصلا نیازی به این همه خشونت نیست. بفرمایید بنشینید بگم براتون چای بیارن تا ببینم واقعا حرف حسابتون چیه؟
- سرگرد: آقای ساعت نیای همه فن حریف. خودتو نون خامه ای نکن. ما هم موقع ماموریت اجازه نداریم چیزی بخوریم. به ما گزارش تخلف های متعدد در این دفتر دادن، ما هم داریم به وظیفمون عمل می کنیم {خیلی حرف برای گفتن داشتم، اما هنوز وقتش نبود}
- من: باشد. هرچه بفرمایید من هستم، ولی اگر برای جمع آوری دلیل و مدرک و مچ گیری این طوری وارد شده اید، ممکنه بفرمایید که کلمه “زنا” رو از کجا آوردین و کدوم یک از شما سه نفر چنین صحنه ای دیدین؟
- سرگرد: ما هم صدای ضبط شده داریم، هم فیلم داریم، هم دستمون پر هستش. اینه که به نفع خودته که خودت اعتراف کنی تا ما زودتر بریم به کارمون برسیم. {این حرفهای دروغ که پشت سر هم ردیف می شد، نشان می داد که این بندگان خدا یک رقمی گرفته اند برای یک پرونده سازی. اما هرکسی که اینها را راهنمایی کرده کسی بوده که با من از نزدیک آشنایی داشته، شایعاتی را که به دلایل روشن خودم علیه خودم ] به صورت ضد اطلاعات[ بیان می کردم تا در آن بحران مواد پتروشیمی و چپاول مواد دوست را از دشمن تشخیص دهم، شنیده و با عوامل چپاول در پتروشیمی هم آشنایی داشته است. این نیز بعدها معلوم شد، ولی به هر حال زنگ ناگهانی تلفن، مثل تمارض بازیکنان فوتبال که سرعت حمله حریف را می گیرند، نخستین کمک خدا در تغییر مسیر این پرونده سازی شد. این بود که با اندکی فکر که فرصتش به دستم آمده بود، با آرامش پاسخ دادم}
- من: بسیار عالی که دستتان پر است، من هم وقتی تکلیف مان روشن شد، کتبا اعتراف می کنم و تقدیمتان می کنم. ولی می شود بفرمایید امروز مشغول این عمل شنیع با کدامیک از این همکاران بودم؟
سرگرد قلابی که انتظار این پرسش آن هم با خونسردی کامل را از سوی من نداشت، اندکی کرک و پرش ریخت و در کمال ناشیگری گفت:
- سرگرد: اسمش رو که نمی دونم ولی همون خانومی که همیشه روی میز جلوی در میشینه!
- من: خب جناب سرگرد اون بنده ی خدا که با آن بکوب بکوب شما بلافاصله در رو باز کرد. بعد هم باور کنین که من خیلی بدم میاد ازینکه هر انسانی کارش رو درست انجام نده. برادر من شما حقوق می گیرید که درست خدمت کنین، این ناشیگری چیه دیگه؟
- سرگرد: ببین زبون در نیار. ما امروز اومدیم با یک اعتراف درست و درمون برای خلافی که حکمش اعدامه از اینجا بریم بیرون. حالیت شد؟
- من: بله. حالا این شد یک حرف حسابی که می شود در موردش صحبت کرد.
- سرگرد: چه صحبتی؟ اسم یکیشون رو بنویس و اعتراف کن و امضاء کن بده ما بریم (و مجددا، دست برد طرف کمربند نظامیش و جلد طپانچه را جا به جا کرد تا از یاد نبرم که وی مسلح است و به نوعی باید خواسته اش برآورده شود)!
- من: جناب سرگرد عزیز. آبدوغ خیار که نمی خوان درست کنن. بالاخره این اعتراف در یک دادگاهی مطرح میشه دیگه، اونوقت {و اجازه نداد حرفم تمام شود}؛
- سرگرد: اونوقت چی؟ این دادگاههای اخلاقی غیر علنیه و {حالا دیگر وقتش رسیده بود که من اوضاع را کنترل کنم. بنابراین حرفش را قطع کردم و گفتم}؛
- و من اونوقت تقاضای معاینات DNA و سایر معاینات را خواهم کرد و آن وقته که هرچی که شما و رییس یا روساتون رشته کردین پنبه بشه و بعد مثل همیشه این شما رده های پایین تر هستین که باید زمین بازی رو عوض کنین!
جناب سرگرد قلابی، دیگر کم آورده بود. صدایش آمده بود پایین. صورتش نشان می داد که به فکر فرو رفته و بعدها بود که در بررسی آنچه خداوند نخواست برای من رخ دهد، این المان [element] یا عامل دوم را هم داشته و به عبارتی این بنده ی خدا ازینکه بعدا چه خواهد گذشت هیچ خبری نداشته است. به او فقط گفته بودند که این مبلغ را (مثلا) بگیر و برو و از این آدم یک اعتراف کتبی زورکی برای یک جرم سنگین بگیر و بیاور. در واقع اگر جناب سرگرد قلابی می دانست که حکم اعدام از قبل در یکی از شعبه های دادگاه پل رومی صادر شده و فقط قسمت جرمش خالی مانده هرگز فریب حرفهای بعدی مرا نمی خورد و به همان صورت که به او گفته بودند عمل می کرد. بعد از سکوتی چند دقیقه ای، بازهم عامل سوم به کمکم آمد. لباس شخصی دوم و سرباز وظیفه وارد شدند و گزارش دادند:
قسمت پنجم
کشف مواد مخدر در دفتر ماهنامه
- لباس شخصی دوم: جناب سرگرد اینها هیچکدومشون نه چیزی می نویسن، نه می گن اتفاقی افتاده بعد هم میگن ساعت کارمون تموم شده، می خواهیم بریم؛
- سرگرد: خب پس ولشون کن برن خونه هاشون. بیشتر معطلش کنیم داستان میشه. همه رو بفرست برن. فقط هرکی کلید داره، کلیدش رو بگیر و در دفتر رو قفل کن. بعدش ما می مونیم با این شازده ی خلافکار.
با بیان این حرف دیگر مطمئن شدم که کل این ماجرا یک صحنه سازی پلیسی عده ای آدم خودسر از جانب کسانیست که در بخش تهیه و توزیع مود پتروشیمی افشاگری های من تا آن موقع هم کلی برایشان مشکل درست کرده بود و از بقیه اش می ترسیدند و حالا برای جلوگیری از باقی اقدامات من تصمیم به حذف من به هر بهایی گرفته بودند. به همین دلیل هم چون دیگر خودم را برای رفتن به جهان باقی آماده کرده بودم و در عین حال اطمینان داشتم که هر کاری بکنند در دفتر کارم نمی کنند (زیرا همکارانم آنها را دیده بودند) هم آرامشی توام با نوعی شهامت به سراغم آمد و هم از خداوند خواستم که کمکم کند تا ازین توطئه رهایی پیدا کنم.
در افکار خودم بودم و دنبال راه حل فرار از این شرایط می گشتم که سر و صدای یکی دو تا از همکارانم را شنیدم که برای رفتن مقاومت می کردند و از سرنوشت من می پرسیدند. این بود که فریاد زدم: “بچه ها نگران نباشید. شما بروید به کارتون برسید. خدا بزرگه. فقط حمید جان به دکتر زنگ بزن و بگو که امروز نمی تونم برای ایمپلنت بیام”.
حمید، برادر دکتر سید علی هندی. که از همکاران و خود دکتر هم از دوستان خوبم بود و هست، از همان جمله پیام من را گرفت و متوجه شد که باید موضوع این نوع ورود غیر قانونی به دفتر مرا به برادرش اطلاع دهد. به هر حال همکاران با شنیدن صحبت من صحنه را رها کرده و رفتند و من ماندم و آن گروه سه نفره.
با رفتن همکارانم، کسی که او را “سرگرد” صدا می زدند، آمد جلو و البته با خشونتی کمتر گفت:
سرگرد: بگو ببینم اینجا خلافی چی داری؟ خودت که بگی جرمت کمتره و ما هم گزارشی بهتر برایت می نویسیم
من: بس کنید این بازی رو. من که حدس می زنم برای چی اومدین. پس کارتون رو بکنید و تمومش کنید.
سرگرد: انقدر الدرم، بلدرم نکن. ما مامور هستیم تا خلاف های تو را گزارش کنیم. البته این حدسیات اهانت آمیزت به پلیس را هم فراموش نمی کنیم.
(با شنیدن این حرف، بی درنگ به کلامم قاطعیت دادم و تن صدایم را اندکی بالاتر بردم)
الان که سه به یک تنها هستیم. این هم دفتر من. هر جا را هم که می خواهید بگردید. فقط خواهش می کنم اولا کارتان را درست انجام دهید چون دلم نمی خواد مالیاتی که می دهم توی جیب پلیسی برود که ساده ترین کارها را بلد نیست و بعد هم بدانید که از حالا می گویم اگر “سر مرا ارزان بفروشید پولش حرامتان و اگر به قیمت بفروشید، از شیر مادر هم حلال ترتان باشد”.
با گفتن این جمله هر سه نفر مامور عملیاتی (مثلا) که هرکدامشان سر و دستش داخل یک کشو و یک کتابخانه بود، در جایشان خشک شدند و سرگردشان دوباره آمد چسبید به من و رو به سوی سرباز وظیفه گفت:
سرگرد: معنی این حرف اینه که آقا داره به ما پیشنهاد رشوه می ده. حتما صورتجلسه کن.
من: اینه که می گم بدم میاد از کسانی که کارشون رو بلد نیستن و نادرست انجام می دن. جناب سرگرد اولا ماموریت شما اینه که یک پرونده سازی خفن برای من انجام بدین تا قاضی پرونده نتونه کمتر از حبس ابد یا اعدام حکم بده اونوقت شما منو از اهانت به پلیس و رشوه دادن می ترسونی، ثانیا من در تمام عمرم به هیچکس رشوه ندادم و هر کاری هم داشتم انجام شده. شاید خدا منو دوست داشته و آدم رشوه بگیر سر راهم قرار نداده، ثالثا مدل حرف زدن من اینه. بازهم میگم، اگه سر منو مفت بفروشین حرامتان می کنم ولی اگه به قیمت بفروشین از شیر مادر هم بیشتر حلالتان.
جناب سرگرد کاملا گیج شده بود. آن همه وقت گذاشته بودن ولی چیزی پیدا نکرده بودند که بهش جرم اتلاق کنند. کلافگی در صورت جناب سرگرد معلوم بود. مقداری قدم زد. بعد رفتش بیرون و دو نفر دیگر را هم صدا کرد. وقتی که هر سه نفرشان از اتاقم بیرون رفتند، بازهم فرصتی بود برای راحت تر نفس کشیدن و راحت تر فکر کردن.
تردید نداشتم که آنها آمده بودند تا چیزی را بهانه کنند و همان شب دستگیرم کنند و ببرند و بعدش هم دیگر معلوم نبود چه چیزی رخ خواهد داد؟ در این افکار بودم که ناگهان جناب سرگرد با عصبانیتی خنده دار وارد اتاق شد و دستش را باز کرد و گفت:
سرگرد: این چیه؟ یعنی اینا چیه؟
من: جناب سرگرد من یک روزنامه نگارم، این روش ها هم دیگه نخ نما شده. الان شما از هر آستینتون ممکنه هر چیزی در بیارین و بگین مال منه. خب چرا تا حالا پیداش نکرده بودین؟
سرگرد: همه این حرفها صورتجلسه میشه. حالا هی بگو. ضمنا یادت باشه که ما همیشه هم انقدر آروم و مهربون نیستیم ها؟ پاش بیافته خونین و مالین هم می کنیم.
من: بله اطمینان دارم. ضمنا فکر کنم سناریو عوض شده و از روی کانال زناکاری رفته روی کانال مواد. درسته؟
سرگرد: حیف که بهم گفتن اینجا یه خال هم بهت نندازیم، وگرنه می دونستم باهات چیکار کنم؟ حالا هی مزه بپرون. خب حالا می گی اینها چیه؟ از هر کدومش توی آشپزخونه کلی پیدا کردیم و نصفش کافیه بری اون بالا!
با دیدن چند نوع ماده در دست های سرگرد که نشانم می داد گیج شده بودم که واقعا اینها در دفتر من بوده؟ از قبل جا ساز شده بوده؟ دارند بلوف میزنن؟ یا واقعا درست می گویند؟ آیا واقعا بر اساس سند و مدرک کارم تمام شده بود و باید چند هفته سخت را تحمل می کردم و سپس با بی آبرویی بر طناب دار بوسه می زدم؟
این پرسش ها مثل برق یکی بعد از دیگری از ذهنم می گذشت و پاسخی برایش نداشتم. تنها موضوعی که به ذهن آشفته ام رسید این بود که چرا اینها این همه موضوع را کش می دهند؟ چرا آن رعب و وحشت اول را به وجود آوردند؟ چرا از بیان جرم زناکاری شروع کردند؟ اینها کمک کرد تا بازهم اندکی آرامش بگیرم که صدای بسیار بلند، قاطع و ترساننده سرگرد مرا به خود آورد
سرگرد: چیه؟ چرا توی هپرتوی؟ دیگه حرفی نداری؟
من: یعنی شما مدعی هستین توی آشپزخانه دفتر کار من کلی مواد مخدر کشف کردین؟
سرگرد: بله مشت نمونه خرواره. دیگه مقاومت نکن و بنشین صورت جلسه کنیم و برویم. شما ظاهرا انسان محترمی هستی. حالا مال شما هم که نباشه بالاخره توی این دفتر پیدا شده. بعدا حقیقت ثابت میشه.
(ولی من که می دانستم ماموریت نهایی اینها چیست، دیگر دلنگران شده بودم که فکری تازه به ذهنم رسید).
قسمت ششم
کشف اسناد سلطنت طلبی
در آن وضعیت مبهم که من دلنگران انتهای این ماجرا و چگونگی عملکرد این سه ماموری که به صورت خصوصی اجیر شده بودند، بودم. به ذهنم رسید آرام آرام دل به دل آنها بدهم و یک چیزی را گردن بگیرم تا جو خشونت ناگهانی پدید نیاید و شاید به هدفم برسم. این بود که ادامه دادم:
من: آخه چند مدل مواد توی دست شماس. کدومش چیه؟ (سرگرد قلابی یک تکه ماده خشک مشکی رنگ را با عصبانیت نشانم داد و با خشم گفت!
سرگرد: اینو میگم.
من: آهان اونی که نشون دادین و بقیه اش که شبیه اونه گیاه داروییه!
سرگرد: آره ما هم می دونیم که خیلی از دواهارو با تریاک تولید می کنن که خاصیت دارویی هم داره. من می خوام به زبون خودت بگی که اینها چیه تا صورت جلسه بشه.
من: جناب سرگرد اینهایی که می فرمایید “شیرین بیانه” (به محض اینکه این کلمه از دهان من خارج شد، جناب سرگرد قلابی مثل فشفشه رفت هوا و وقتی برگشت زمین محکم کوبید روی میز من و رو به همکاراش و خطاب به من ادامه داد:)
سرگرد: نه بابا با آدم ناتویی سر و کار داریم. مرد حسابی بچه گیر آوردی؟ به شیره ی فرد اعلا که داره برق می زنه می گی شیرین بیان؟
من: برادر عزیز پلیس من که از همون اول گفتم شما کار خودتون رو بکنید. چون من هرچی بگم و هر حرفی بزنم آخرش مجرم هستم و باید با شما ها بیام. ولی واسه اینکه به شما ثابت کنم، یه تیکه اش رو بکنید، بدید من بزارم زیر زبونم. شما هم که پلیس های واردی هستین و می دونین اون متاعی که ازش صحبت می کنین محاله کسی بگذاره روی زبونش و یک ثانیه هم بتوونه تحمل کنه از بس تلخه! یا می خواهین با فندک بگیرین زیرش ببینین بوی چی در می آد؟ (سرگرد که فکر کرد پیشنهاد بدی نیست، در حالیکه با خودش زمزمه می کرد که طرف همه فن حریفه، یه تیکه جدا کرد و گفت بفرما و من هم که هر چه زمان بیشتر می گذشت به هدف خود نزدیک تر می شدم و بازی رو به دست می گرفتم، دست دراز کردم و آن تکه به اصطلاح شیره رو گرفتم و گذاشتم زیر لبم و گفتم: )
من: بفرمایید جناب سرگرد. چند دقیقه نگه دارم؟ شما اصلا تغییری در چهره من می بینید؟ گرچه مزه ی شیرین بیان هم اذیتم می کنه. (سرگرد بازهم به فکر فرو رفت. صحنه ای دیدنی شده بود. از دیدن آن سرباز وظیفه مافنگی که شاید اولین بار بود با این نوع صحنه ی مجرم و پلیس مواجه شده بود، از یک طرف و دیدن استیصال سرگرد و هاج و واج ماندن لباس شخصی دوم واقعا خنده ام گرفته بود. ولی خنده همان و شروع خشونت همان. هدف آنها عصبانی کردن و ترساندن من بود و هدف من طولانی کردن ماجرا تا شاید راه حلی اساسی به ذهنم برسد. بازهم بعد از دقیقه ای سرگرد رو به من کرد. یک تکه پلاستیک پیچ را نشان داد و این بار خیلی با متانت گفت:
سرگرد: باشد. اینها رو دیگه آزمایشگاه مواد تعیین می کنه ولی توی این نایلون دیگه چیه؟
من: جناب سرگرد اولا شمارو به خدا به یک تیکه فیلم پلی اتیلن نگین نایلون. آخه یک نفر نمی خاد تو این مملکت به علم ما احترام بزاره؟ ثانیا (حرفم را قطع کرد و گفت:)
سرگرد: استاد ما نیومدیم کلاس آموزشی. می گم توش چیه؟
من: خب جناب سرگرد من از کجا بدونم؟ یه تکه پلاستیک گرفتین دستتون میگین توش چیه؟ خب چه میدونم چیه؟ اصلا از کجا پیداش کردین؟
سرگرد: توی جاساز آشپزخونه تون. تازه اگه همین یه جاساز رو داشته باشین.
من: اولا دویاره بروید همه جا رو خوب بگردید، ثانیا این پلاستیک رو بازش کنین ببینم توش چیه؟ معمولا برای توزیع خرد تریاک این طوری می پیچنش.
سرگرد: بابا خیلی حرفه ای هستی. اصلا این کاره ای. حالا دیگه این سووال جواب هارو بنویسیم و امضا کنی و برویم؟
من: ببین جناب سرگرد، من که می دونم از حالا به بعد کلی وقت اضافی خواهم داشت، ولی خب شما وقتتون کمه. این بحث هم آخرش شمارو عصبانی می کنه.
سرگرد: خب
من: به نظر من به جای اینکه این همه وقت همدیگرو بگیریم، پیشنهاد می دم که شما هرچی دوست دارین توی اون برگه بنویسین من هم امضاش می کنم، ولی به دو شرط! (سرگرد دیگر نرم شده بود و ماموریتش رو به همراه شندرغازی که بهش قول داده بودن تمام شده می دید. از این روی با زهرخندی گفت:)
سرگرد: حالا دیگه معتادا و قاچاقچی ها هم واسه ما شرط می زارن. خب شرطت چیه؟
من: خیلی خب. این شد یه حرفی. شرط اولم اینه که بعد از تکمیل و امضای صورت جلسه من رو با خودتون نبرید و یک امشب رو به من وقت بدین. من خودم صبح هرجا بگویید خودم رو معرفی می کنم. به جای این لطف شما هم می گویم که چگونه عمل کنید که سرمن ارزون و مفت فروخته نشه. یعنی این هم شرط دومم. تازه اگر شرطم را قبول کنید، اصلا بنده پایین ترین قسمت کاغذ سربرگ نیروی انتظامی را بدون هیج نوشته ای امضاء می کنم، شما هم ببرید و به هرکس این ماموریت رو به شما داده بدهید و یک جایزه خوب دریافت کنید.
سرگرد: خب اگه من قبول کنم و فردا صبح اول وقت اونجا نباشی که پدر من رو در میارن!
به محض گفتن این جمله، سرگرد فرد لباس شخصی دوم را برای مشورت دعوت کرد به سالن تحریریه و به سرباز وظیفه هم گفت مواظبش باش از پنجره فرار نکنه. مهم نبود، چون سالها روزنامه نگاری و مشاهده جامعه به من ثابت کرده بود که این جماعت یکی از چیزهایی که ندارند، ادب است و اهانت به مردم و آرزو به دلم مانده که یکی از نیروهایی که در سریال های تلویزیونی ایرانی نشان می دهند از نزدیک لمس کنم. بگذریم، مهم این بود که اینجا دیگر من به سومین هدفم رسیده بودم. اگر آنها چنین پیشنهادی را قبول می کردند کلی در موضوع تفاوت می کرد. کمترینش این بود که می رفتم منزل و خانواده را شاید برای آخرین بار می دیدم و بعد هم خرده وصیت هایم را به همسرم می گفتم. بعد هم به صورت بدیهی دنبال تعدادی دوست و آشنا می گشتم. زمان برای من هر ثانیه اش یک ساعت می گذشت تا آنها مشورتشان تمام شود و بازگردند. بعد از حدود ۵ دقیقه که زمانی بود برای خودش، بازگشتند و جناب سرگرد گفت:
سرگرد: قبل اینکه بگم بهت که شرطات قبوله اول بگو ببینم معنی این حرفت که گفتی “تورو خدا سر منو مفت نفروشین چیه؟” بعدش هم اگه قبول کردم امشب رو بهت مرخصی بدم تا فردا ۷ و نیم صبح، الان باید شناسنامه و هرچی سند و مدرک داری بدی ببریم تا اگه صبح اول وقت نیومدی بریزیمش سطل آشغال و با مسلسل بیاییم دنبالت!
خدایا چه می شنیدم؟ چهارمین فاکتور فریب اینها بازهم به خواست خدا درست عمل کرده بود و آن جمله “تورو خدا سر منو مفت نفروشین”، بوی کباب را به زیر بینی های دو لباس شخصی رسانده بود و گرچه جناب سرگرد تهدیدی مسخره و اهانت آمیز و تهمتی غیر قانونی زده بود و اصولا در چنین شرایطی در قاموسم نبود که چنین برخوردهایی را بی جواب بگذارم، ولی به خاطر شرایطی که عین پنالتی در بازی فوتبال بود، نیز به خاطر خانواده و همکارانم مجبور به خویشتن داری بودم. این بود که با لبخند گفتم:
من: جناب سرگرد محاله حرف و قولی که به کسی می دهم دوتا بشه.
سرگرد: واقعا وقت مارو امروز تلف کردی ها. بگو ببینم، چی می گی؟ مگه ما قراره سر تورو بفروشیم؟ به ما گزارش دادن توی این دفتر خلاف زیاد انجام میشه. ما هم داریم به وظیفمون عمل می کنیم. همین.
در همین حال که من از این فکرم غرق سرمستی شده و داشتم به باقی برنامه هایم فکر می کردم، چون اطمینان داشتم که اینها دست از سرم بر نمی دارند و جناب سرگرد و آن دو نفر دیگر هم به هر جایی که دلشان می خواست ورود می کردند و جستجو می کردند، ناگهان دست جناب سرگرد از کشوی میز سمت چپ من بیرون آمد و صدای فریاد شد بلند شد که یافتم، یافتم، پیداش کردم، مدرک جرم سنگین بعدی رو هم پیدا کردم.
جناب سرگرد که این کشف بزرگ و آن فریاد بلند “یافتم، یافتم” که بی درنگ مرا به یاد فریاد “اورکا، اورکا”ی ارشمیدس انداخت و فقط گوینده اش برهنه از حمام بیرون نپریده بود، بقیه را از عوالم خود در آورد و جناب سرگرد یک کارتن ۱۲ تایی نوار کاست را نشان بقیه داد و گفت خودتون ببینین روی قوطی بغل دست آقای مهندس چه برچسبی خورده؟ آیا قبول ندارین که همین قوطی و آنچه داخلش است بدترین جرم این آقاست و ثابت می کند که او یک سلطنت طلب حرفه ایه و شاید هم در خدمت نیروهای سلطنت طلب. آقایان کار ما تمام شد، همین را صورتجلسه می کنیم و می رویم.
به راستی در آن قوطی چه بود؟ در بخش بعدی برایتان خواهم گفت.
(در آن لحظات جناب سرگرد که انگار قادسیه را فتح کرده، یک قوطی نوار کاست را که از داخل کشوی من بیرون آورده بود در هوا تکان می داد و می گفت:)
سرگرد: بفرما، دیگر چه خلافی از این بزرگتر، سلطنت طلب هم که هستی. ببینین (رو به همکارانش) روی قوطی نوشته “مصاحبه ها” ی شاه. یعنی انقدر دیگه سلطنت طلبی که واسه اینکه دلت واسه اون مرتیکه منحوس تنگ نشه، نه یکی، نه دوتا بلکه یک قوطی نوارهای کاست مصاحبه هاش رو هم گذشتی کنار دستت؟ بابا رو رو برم؟
من: ببینم شماها واقعا همیشه همینطوری قضاوت می کنین و به مردم گیر می دین یا الان به هر حال دنبال یه چیزی از من می گردین که خفن علیه من باشه و جرمش سنگین؟. ولی برای اطلاعتون باید عرض کنم گه اولا حرفه من روزنامه نگاریست و ناچارم هر نوع رسانه ای را که به تاریخ مملکتم مربوط میشه داشته باشم؛ ثانیا، با کدوم استدلال ادعا می کنین که اینها همه اش نوارهای مصاحبه شاه هستش و من سلطنت طلبم؟ ثالثا؛ شما اینجا اصلا دستگاه پخش نوار کاست می بینین؟ بابا دست بردارین هر کاری می خواین انجام بدین و تشریف ببرین.
سرگرد: تشششریف ببریم؟؟؟ شما امشب مهمون ما هستین؟
من: اونوقت به چه جرمی؟ شما که هنوز دارین دنبال جرم و آلت جرمش می گردین. کجا باید مهمونتون باشم؟ اونوقت اینجاست که می گم هم کارتون رو بلد نیستین، هم سر منو مفت نفروشین.
سرگرد: صب {صبر} کن ببینم این داستان سر منو مفت نفروشین چیه هی تکرار می کنی؟
من: آهان. تازه دارین یواش یواش متوجه میشین؟
سرگرد: نکنه می خوای پیشنهاد رشوه بدی ولت کنیم؟ این رو هم صورتجلسه می کنیم!
من: ای انقدر بدم می آد از کسایی که وقتی یکی دیگه داره حرف می زنه، فقط به فکر جواب دادن هستن. برادر من حالا شما اول صبر کن ببین مقصود من چیه، بعد تصمیم بگیر.
سرگرد: بفرما
من: ببین جناب سرگرد. مگه هدف شما این نیست که صورتجلسه یک جرم سنگین رو تنظیم کنید و بدید من امضاء کنم و بعد هم یک دست بند و به اتفاق به یکی از شعب ناجا تحویلم بدید؟
سرگرد: خب یک همچین چیزی. اصلا بله!
من: و مگه غیر از اینه که این یک ماموریت سازمانی نیست، که اگه بود این همه وقت نمی ذاشتین و همون اولش بی تعارف منو کت بسته می بردین؟
سرگرد: از کجا می دونی؟ حالا چون خوب رفتار کردیم بل گرفتی؟
من: اگه خدا و خلق خدا قبول کنن، من از مهرماه سال ۱۳۴۹ وارد عالم روزنامه نگاری شدم. یعنی همین الان که شما اینجا تشریف دارین نزدیک ربع قرنه که من روزنامه نگارم. پدرم یک آدم سیاسی بوده و پدربزرگم هم معاون چاپخانه دولتی مجلس. خب اگه با این سابقه نتوونم حدس بزنم که شما برای چی و چه جوری اینجا هستین واقعا به درد همون لای جرز می خورم. با این حساب قبول می کنین که این یک سفارش خصوصی و صحنه سازیه؟
سرگرد: حالا هرچی دلت می خواد بگو. همه صورت جلسه میشه.
من. باشه. بیایید فرض کنید که حدس من درسته. اصراری هم ندارم ثابتش کنم. ولی اگه حدص من درست باشه معنی اش اینه که شما جمعا سه نفری یا منهای اون سرباز وظیفه فقط ۲ نفری یه چیزی حدود ۲۰۰ هزارتومن گرفتین برای این صحنه سازی و دستگیری دنبالش. و احتمالا نمیدونین که ته این کار شما یعنی اعدام یک آدم فقط برای ۲۰۰ هزارتومن. درسته؟
سرگرد: خب شما فک {فکر کن} درسته. ولی می دونی که داری تهمت می زنی و نمی تونی اثباتش کنی. خب حالا بعدش
(وقتی سرگرد این حرف را زد و این همه نرمش نشان داد و نزد بیخ گوش من که دارم متهمش می کنم به گرفتن پول برای متهم کردن یک بیگناه، دیگر نفس راحتی کشیدم و فهمیدن تیرم به هدف خورده و با این فریب بزرگ، احتمالا می توانم یک امشب را آزاد باشم تا خیلی از اقدامات را برای فرار از این توطئه انجام دهم. این بود که مهربانانه و با لحنی دوستانه و مستدلانه تر ادامه دادم):
من: بعدش اینست که من ییشنهاد یک امتیاز از شما برای خودم دارم و در برابرش یک امتیاز بزرگتر برای شما.
سرگرد: که چی باشه؟
(واقعا خودم هم انتظار نداشتم تیرم به آسانی به سنگ بنشیند و آن آدم خشن اولی به این انسان معقول فعلی تبدیل شود. این بود که بازهم مستدلانه تر ادامه دادم):
من: ببینید، شما یکی از اون برگه های سربرگ دار نیروی انتظامی را به من بدهید، و من همین جا جلوی چشمتون بدون اینکه چیزی داخلش بنویسیم، آخر آخرش رو دو تا امضاء می کنم و تحویلتون می دم.
(اینجا بود که سرگرد با اشاره سر به اون دو نفر حالی کرد و با زبان هم دستور داد که بروند توی سالن تحریریه بنشینند. در اتاق من را هم ببندند. معنی این کار هم یعنی قبول ساخت و پاختی که هنوز نمی دانست چیست. قند توی دلم آب شده بود و حدس می زدم که دارم از یک مرگ حتمی نجات پیدا می کنم)
سرگرد: خب که چی بشه؟
من: که این بشه که شما بعدا بروید هرچی دلتون خواست و هر جرمی رو که خواستید داخلش پر کنید و در مقابل یک امشب رو به من آزادی بدید که من بروم منزل و با همسرم خداحافظی و وصیت هام رو بکنم و بچه هام رو هم برای بار آخر ببینم و فردا صبح هر جا بخواهید خودم رو معرفی کنم.
سرگرد: خب کجای این برای ما امتیاز داره؟ اینطوری که همون پولی رو هم که شما تهمت زدی بهمون نمیدن. میگم امشب باید تحویلت بدیم.
(سر از پا نمی شناختم. سرگرد اعترافات لازم را کرده بود و نمی دانست از حدود یکربع قبل با فشردن دکمه دیکتافونی که زیر لبه ی میزم بود مشغول ضبط کردن تمام این مکالمات بودم. بنابراین بازهم با آزامش و شهامت بیشتری ادامه دادم :
من: آهان امتیازش رو الان بهتون می گم و فرض می کنم که شما از هیچی اطلاع ندارید و از واقعیات بی خبر هستین. ببینین. الان حدس میزنم وشاید یقین دارم که آقای “م.ا” {توضیح: چون ایشان الان به عنوان یکی از افراد صف بخور و بچاپ پتروشیمی و به عنوان متهم به قاعده بایستی در بند باشد، از مرام خود به دور می دانم که نامش را ذکر کنم} که رهبری عملی و توزیع پول این عملیات رو به دستور آقای “م.خ.ت” به عهده داره، منتظره تا خبر دستگیری من بهش برسه.
سرگرد: ما اینها رو نمی شناسیم. بی خودی قصه نباف آقا جان تمومش کن.
من: چه بهتر. پس منتظرن هرکس که شما رو فرستاده بهشون خبر بده.
سرگرد: خب هرکی می خواد به هرکی خبر بده، بده. ما رو سننم؟
من: آهان. شما رو این سننم که اگه با پیشنهاد من موتفقت کنین، به جای ۲۰۰ تومن، می توونین نفری ۲ میلیون تومن بگیرین.
سرگرد: خدایی؟ از کی؟
(کار دیگر تمام شده بود و اطمینان داشتم که آن شب دستگیر نمی شوم. ادامه دادم)
من: ببینید این آقایونی که الان اسم بردم الان در یه ساختمونی در میدون ونک نشستن و منتظر شنیدن این خبر هستن. خیلی هم پولدارن چون خیلی از اموال ملت رو خوردن. پس اگه کار رو مشروط کنین، می توونین اون نفری ۲ میلیون تومن یا هرچی که زورتون بچربه رو ازشون بگیرین. اینها سالهاست می خوان منو خفه کنن و براش کلی تا حالا پول خرج کردن و حالا هم می خوان کاری کنن که من رو با یک عذر قابل قبول قانونی حذف کنن. خب، شما اگه من رو امشب دستگیر کنید، مگه چه کار می کنین؟ می برین می ندازین توی یک هولوفدونی و همون ۲۰۰-۳۰۰ تومن گیرتون می آد. با این کار سر یک آدم بیگناه رو مفت فروختین که حلالتون نمی کنم. ولی اگر این پیشنهاد رو قبول کنین، و یک امشب من رو آزاد بگذارین و اون پول را هم بگیرید اونوقت از نظر من از شیر مادر هم بیشتر حلالتون. این شب عیدی پول کمی هم نیست.
(با گفتن این حرف ها سرگرد بدجوری به فکر فرو رفت. شادی دریافت آن ارقام در ته چهره اش کاملا هویدا بود. بعد از مدتی فکر خیلی محترمانه گفت : )
سرگرد:لعنت به این شغل که معلوم نیست کجای کارمون گناهه و کجاش صواب؟ شما چند دقیقه صبر کن من با جناب سروان مشورت کنم. میام.
(جناب سرگرد با گفتن این حرف جناب سرگرد از اتاق من رفت بیرون و صدای بچ بچشون بلند شد. بعد از حدود ۵ دقیقه به همراه شخص دوم برگشت و ادامه داد : )
سرگرد: خب فرض که ما قبول کنیم. بعدش باید چی کار کنیم؟
من: آهان حالا شد. شما این کاغذ رو بر می دارین و به شماره ای که بهتون می دم زنگ می زنین. شماره هردوشون رو بهتون می دم. وقتی که زنگ زدید، بگید در مورد فلانیه. خب چون خودتون می گید که نمی شناسیشون ممکنه بازی در بیارن، ولی چون منتظر خبر هم هستن ممکنه بعد به مقدار پیچوندن شما یه سووالی بکنن که اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ درگیری شده و از این خزعبلات. شما هم با قاطعیت می گویید که تلفنی اصلا نمیشه باید ببینمتون. موضوع حساسه.
سرگرد: خب نمی پرسن تلفن مارو از کجا اووردین؟ یا شماهارو کی معرفی کرده؟ یا کی گفته که این موضوع برای اونها مهمه؟
من: ممکنه. نمی دونم. یادتون باشه که وقتی شما زنگ بزنین اونها از من و شما بیشتر می ترسن. چون احتمالا در یک می خواستن در یک دایره بسته این عملیات رو انجام بدن اما حالا متوجه میشن که ۲ نفر دیگرهم در جریان قرار گرفتن و بنابراین محاله که نخواهند شمارو ببینن.
سرگرد: خب اگه گفتن بیاین و ما هم بریم چی بگیم؟ چی کار کنیم؟
(با دست کتابخانه روبرویم را نشان دادم و گفتم نقشه تهران اون وسطه، بیارین تا بهتون آموزش بدم. وقتی نقشه شخص دوم نقشه رو پیدا کرد و آورد، میدان ونک رو پیدا کرد و نوک خوکار را در نقطه ای قرار دادم و گفتم: )
من: ماشین دارین؟
سرگرد: بله.
من: خب ماشینتون رو درست این نقطه پارک می کنین. کسی هم مزاحم بود کارت نیرو رو نشون بدین. نمی دونم. بالاخره اینجا که قبلش هم ورودی همون ساختمونه پارک کنین. این سرباز وظسفه رو هم بشونین پست سر راننده. بگین کلاهش رو برداره. پشت سرش رو بذاره به شیشه که وقتی از اتاق طبقه سوم نگاه کردن بگید فلانیه، ذست بند زدیمش ولی یه مشکلی پیش اومده گفتیم بیایم با شما صحبت کنیم، قبل از اینکه بریم پیش مافوقمون.
سرگرد: خب بعدش چی بگیم؟
من: ازون بالا ماشینو و کله ی نفر پشت سر راننده رو نشون بدین و بهشون بگویید که این فلانیه که گرفتیمش. کار خیلی سختی بود. خیلی اذیتمون کرد. خلاصه روغن داغش رو زیاد کنین و بعد هم رک و پوست کنده بهشون بگین که خودش گفته که سرش برای شماها چقدر می ارزه. تازه اون آدمی که ما دیدیم اگه به هر دلیلی از این ماجرا سالم بیرون بیاد پدرمون رو در میاره. بعد هم از نفری ۵ میلیون شروع کنین تا ببینین به کجا می رسین؟
سرگرد: حتما اونها هم دست می کنن توی گاوصندوق ۱۰ تا می ذارن جلومون.
من: خیر. به این راحتی هم نیست. گفتم که اونها ضمن اینکه خودشون بیشتر ازین ماجرا می ترسن، به خصوص با پیدا شدن سر و کله ی شما و شاهدان جدید برای این ماجرا، در عین حال هم می دونن که پرداخت پول به شما یعنی قبول مشارکت با شما. اینجاست که شما رو از اتاقشون می فرستن بیرون تا با هم مشورت کنن و همینجاست که شما هم در بیرون با هم مشورت می کنین که چگونه از بهترین و آخرین کارت برنده ای که دارین استفاده کنین.
سرگرد: خب بهترین کارت برنده ما چیه و چه جوری ازش استفاده کنیم؟
من: کارت برنده شما همین کاغذ سفیدیه که می خوام امضاء کنم و بهتون بدم. برای استفاده از از اون هم دیگه از اینجا به بعدش باید به هم اعتماد کنیم.
سرگرد: یعنی چی؟
من: یعنی اینکه اولا بهشون می گین انقدر زرنگ بودبن که روی کاغذ ناجا از من یک امضای سفید گرفتین. بعد خودم هم که توی چنگتونم. غیر از این اونها وقتی تصور کنن من همراه شما هستم کار رو تموم شده می دونن و دست آخر اون کاغذ سفید یک نکته ای توش داره که الان بهتون نمی گم. من کاغذ رو اگه به توافق رسیدیم امضاء می کنم و بهتون می دم. با هم مثل انسان های متمدن از اینجا خارج می شیم. شما می روید طرف میدان ونک و من هم به سمت منزل. اما قبلش شماره تلفنم همراهم رو بهتون می دم، در میان راه یا در زمان مشورت آنها، با من تماس می گیرید تا بگویم کجای این کاغذ خیلی با ارزشه؟ قبوله؟
سرگرد: شما مطمئنی میشه ازشون انقده پول گرفت؟
من: ببین برادر این دیگه هنر خودتونه. من همه سر نخ ها رو به شما دادم. یک کاغذ سفید امضا هم بهتون میدم. همه راهنمایی ها را هم کردم. فقط به خاطر ۷-۸ ساعت آزادی. دیگه من نمیدونم خودتون چیکار می کنین. ضمن اینکه شما هم می توونید اگه مشکلی داشتین بهشون بگین بریم به مافوقمون زنگ بزنیم و بعد به من زنگ بزنید تا بازهم راهنمایتون کنم. من این آدمهای حرام خوار را عین کف دستم می شناسم. تمومه یا دوباره بریم توی اره بده تیشه بگیر؟
سرگرد دستش را جلو آورد و گفت: یا علی. واقعا حلاله؟
من: چرا نباشه؟ میگم فعلا ته این قضیه یه حکم اعدامه. شما هم دارید یک شب به من نفس کش میدین خب چرا حلال نباشه. شوخی که نمی کنم.
سرگرد این بار با تاثر: خیلی متاسفم. خداییش اگه می دونستم شما این طوری هستی اصلا این مامورت رو قبول نمی کردم ولی حالا تا آخر عمر باید عذاب وجدان بکشم.
من: اون کاغذ رو بده من امضاء کنم. این هم شماره تلفنم. عذاب وجدان هم نکش اقتضای شغل شما همینه. بروید و شب عیدی خوش حلال خودتون و خانوادتون.
سرگرد: فقط یادتون باشه که فردا ساعت ۷ و نیم صبح اداره مواد مخدر نیلوفر منتظرتونیم. اگر نیایید صادقانه می گم مجبوریم طور دیگری برخورد کنیم. البته ببخشیدها. مجبور بودم تذکر بدم.
من: مطمئن باشین من سرم بره قولم نمیره. فردا صبح اداره مواد مخدر خیابان نیلوفر. خودتون اونجا هستین؟
سرگرد: خیر. اول بروید کلانتری سراغ جناب سروان مرتضوی. خودتون رو که معرفی کنین خودشون می دونن چه دستوری بدن.
کاغذ را گرفتم. آخر صفحه اش را دو تا امضای چپ و راست کردم و بعد از اینکه اونها تلفن ها را وصل کردند، به اتفاق از دفتر آمدیم بیرون. جناب سرگرد و شخص دوم که البته نوارها را هم با خود بردند، سرافکنده و شرمنده و من شادمان و پرواز کنان به سمت منزل.
(ادامه در قسمت بعد)
(ادامه در روزهای بعد)