نوروزی که خود را شناختم
این نوشتار، را برای دل خودم و یادآوری خاطراتم نوشته ام. شما می توانید، نادیده اش بگیرید و یا می توانید پیشاوردش را نخوانید و مستقیم بروید به بخش گفتاوردها، گفتاوردها را هم می توانید نخوانید و بروید به دستاورد؛ یا کلا منصرف شوید. شاید طولانی شود.
****
پیشاورد
در خانه تکانی نوروزی به جعبه کفشی دست یافتم که از سال ١٣٣٩ تا حدود ١٠ سال پیش که پر شد و دیگر مجال جایگزینی اش را نداشتم، جلوی چشم بود و بعد به پسله ها سپرده شد برای روزگار پیری. اصلش هم از یادم رفته بود. آنچه در آن بود، جواهری را می مانست برای این دوران.
جعبه پر بود از فیش های دستنویس ١٢ سالگی به بعد، ابتدا بر روی تک برگ های جداکننده جعبه سیگارهای همای ۵٠ تایی مادر بزرگ که بعدا برای عمری شده است اندازه مطلوب کاغذهای فیش نویسی ام. بگذریم.
این فیش ها مملو از جملاتی بود که در جایی خوانده بودم و یا نظرات هرکسی که گفتارش به گوشم می رسید؛ از امثال و حکم دهخدا تا معلم، پدر، مادر، خاله و خامباجی.
هیجان ناشی از این کشف، موحب شد که فکر کنم در نوروز ٩٨ می روم به خانه ۵دری مادربزرگ و در جمع فامیل نظراتشان در مورد تاریخ را می خوانم و بازخوانی شان را می شنوم و نظراتم را می گویم و کلی تفریح.
از یاد برده بودم که کسی برایم نمانده، جز تعدادی دوست در فضای اینترنت. بخشی از فامیل نظاره گر مایند از بالا و الباقی یا در سفر نوروزی یا مقیم کشورهای باب میلشان. از رو نرفتم. دست و پایم را گم نکردم و تصمیم به صحنه سازی ذهنی گرفتم.
(صحنه داخلی؛ همه اقوام نشسته اند و نظراتشان را راجع به تاریخ و تاریخ سازان می گویند): برای پرهیز از دراز شدن نوشتار، فقط عناوین یا اسامی (فقط مرحومان) و گاهی نسبتشان را در گفتاورد نوشته و بعد از علامت : عین فیش را بازنویسی می کنم.
****
گفتاوردهای اول: سال های قبل از انقلاب تا ١۵ خرداد ۴٢
محمد ساعت نیا (پدر بزرگ پدرم): سیاست مال انگیلیساس، اما خودشون نوکر روسان {روسیه}، پدرسوخته هایین، مملکت رو چاپیدن
مصطفی ساعتچی (پدر بزرگ خودم): اگر ارباب مم {محمد} کاظم نبود، این بختیار پدر سوخته پدرت رو اعدام کرده بود. آمریکاییا اوردنش ساواک رو درست کرده تا پوست مردم رو بککنه.
فاطمه ساعتچی-ساعت نیا (مادربزرگ پدری): سال قحطی من عاشق بابابزرگت بودم و همیشه توی کته ی ذغالی {عنوان محل ذخیره ذغال} قایم می شدم تا آقا مصطفی رو ببینم. خدا عمرشون بده انگلیسیا و آمریکاییارو که تهروون رو گرفتن و توو اون شولوغی ما عروسی کردیم.
احمد ساعتچی-ساعت نیا (پدرم): راه نجات ایران از استعمار و استثمار ابرقدرت ها بخصوص امپریالیسم جهانی، فقط یک جنبش کارگری بدون دخالت شوروی است.
اینها فقط نمونه هایی از شنوده های من بود که در میانش سخنان جلال آل احمد، فریدون توللی، احمد شاملو، اسماعیل رایین، شمس آل احمد، کارو {برادر ویگن}، سهراب افراسیابی، فریدون مشیری، سیمین دانشور، ووو (جملگی از دوستان نزدیک دوران حزب توده و انشعابیون آن*) زیاد است که از اشارت به آنها به صورت نفر به نفر در می گذرم و فهرست وار به برخی از آنها اشاره می کنم:
شاه نوکر آمریکاست؛ شاه نوکر انگلیسه؛ رضاشاه با کودتای انگلیسی ها روی کار آمد؛ اون قزاق بیسواد رو چه به پادشاهی؟؛ مصدق ملی ترین سیاست مدار ایرانیست؛ مصدق فراماسونه؛ شاه باید مصدق را اعدام می کرد اما انگلستان اجازه نداد؛ مصدق نفت را با کمک آمریکا ملی کرد؛ مصدق به شاه خیانت کرد، شاه می خواست نفت را ملی کند اما انگلستان اجازه نداد؛ فروغی فراماسون بود و به دستور انگلستان شاه را به شاهی رساند؛ تنها راه نجات ایران یک انقلاب توده ای مذهبی است؛ تمام تصمیمات سیاسی ایران در انگلستان و آمریکا گرفته می شود و شاه مامور اجرای آنست؛ انقلاب سفید رو کندی به شاه دیکته کرده؛ رضا شاه راه آهن سراسری رو به دستور انگلستان برای حمل تجهیزات متفقین ساخته {توضیح: راه آهن سراسری ١٣ ماه قبل از آغاز جنگ دوم افتتاح شده بود}؛ رضا شاه در تمام عمرش نوکر انگلستان بوده؛ رضا شاه نوکر آلمان بود؛ رضا شاه فراماسون بود؛ شاه محمدرضا فراماسون و رهبر لژ اسکاتلنده؛ علم فراماسونه؛ شاه تا حالا ١٢هزارنفرو به دستور امریکا کشته؛ ووووو
* شاهد: حداقل کتابهای “در خدمت و خیانت روشنفکران” از جلال آل احمد و کتاب، “از چشم برادر” نوشته شمس آل احمد
نوروزی که خود را شناختم (برگ دوم):
گفتاوردهای دوم؛ از ١۵ خرداد ۴٢ تا زمان انقلاب
شاه با تبعید {آقای} خمینی بزرگترین جنایت رو در حق روحانیون کرده به دستور انگلیس؛ آمریکا گفته شاه خمینی رو بکشه شوروی گفته نخیر تبعیدش کنیین؛ ١۵ خرداد کار خودشونه، ساواک میخاسه از مردم زهر چشم بیگیره؛ خمینی هم با خودشونه، همش کار اینگیلیسه؛ اصن {اصلا} آخوندا چی میگن این وسط؟؛ شاه زمینای خودشو و باباشو به دستور کندی بین مردم تقسیم کرده؛ تقسیم زمین یه صحنه سازیه شاه زمینای مردمو خورده؛ کل تریاک و هرویین ایران دسته اشرفه؛ اشرف {پهلوی} دوس دختره استالینه؛ استالین عاشق فرح {دیبا} شده،. واسه همین شاه با خودش نبردتش مسکو؛ اشرف از استالین عصبانیه که واسش پالتو پوس میخره ولی با فرح حال میکنه؛ شاپور غلامرضا از هرکی خوشش نیاد، با کلت میزنه میکشتش؛ تمام پول نفت ایران میره تو حساب شاپور غلامرضا و آبجیش {ت: اشرف پهلوی}؛ علم واسه شاه خانوم میاره؛ شاه با دوس دخترش رفته اسکی؛ بانکای {بانکهای} سوییس فقط با پول نفت ایران می چرخه؛ هویدا همجنس بازه؛ هویدا زن گرفته نمایشی به دستور اینگیلیس؛ مستشارای آمریکا هر کی رو دلشون بخواد میکشن؛ ساواک تالا {تا به حال} ١٠٠ هزار زندانی سیاسی رو کشته و یه {یک} تن {ton} ناخون کشیده.
و اینها حرفهایی بود که علاوه بر اطرافیان از مردم کوچه و بازار هم می شنیدم. علاوه بر این هم، به گفته روشنفکر و غیر روشنفکر، به دستور انگلستان شاه که معلوم نبود که بالاخره نوکر بریتانیاست یا آمریکا، فرمان داده بود که هیچ سیاستمداری شغل نمی گیرد مگر اینکه عضو فراماسونری باشد. این در حالی بود که به این دلیل که پدرم چند جلد کتاب “فراماسونری در ایران” را در چاپخانه محرر چاپ کرده بود و خودش هم همواره تحت نظر ساواک بود، می دانست که شخص محمدرضا پهلوی دستور جمع آوری فهرست سیاستمداران عضو فراماسونری ایران را داده و دستور داده که بدون اغماض تمام اسامی و سوابقشان منتشر شود.
حال، با اشاره به این یک روایت مستند که از دوستی فرهیخته {امید که عمرشان به سلامت مستدام باشد} شنیده ام، ترجیح می دهم که بروم به سوی هدف از نگارش مطلب.
این دوست بسیار عزیزم که خود یکی از اعضای اصلی گروه مدیریت “کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آلمان” بوده است، تعریف می کرد که : “شبی که قرار شد نخستین اعلامیه کنفدراسیون در حمایت از نهضت مردم ایران و زندانیان سیاسی را بنویسیم، من و خانبابا تهرانی و… دور هم بودیم و وقتی نوشتن را آغاز کردیم و رسیدیم به زندانیان سیاسی، من نوشتم بیش از سه هزار نفر زندانی سیاسی، اما … گفت خب بنویس ده هزارتا و همینطور رفقا عدد را اضافه می کردند که ….. گفت کسی که نمی شمره، مردم هم که باور می کنن، پس بنویسیم بیش از یکصدهزار زندانی….. ” و همین شرایط بود که ماجرای دیدن عکس آقا در ماه و غیره تسری یافت.
بسیار خوب. از آنجا که خوانندگان احتمالی این مطلب خود شاهد ماجراهای دوران انقلاب بوده اند {بنده از مرداد ١٣۵۵ تا ١٨ دی ماه ١٣۵۶ در خارج از ایران تحصیل می کردم} در نتیجه نیازی به تکرار هزاران شایعه بی پایه و اساس در سالهای نزدیک به انقلاب و بعد از آن و از جمله نوع برخوردهای مردم در همین سیل اخیر نیست و به ناچار می روم به سمت نگارش دستاورد این همه مقدمه چینی.
*******
نوروزی که خود را شناختم (برگ سوم):
دستاورد
آنچنان که در رساله جامعه شناسی ام با عنوان “…. و در این ٢٣ سال” نوشته ام (رجوع به پی نوشت اول) متاسفانه کشور ما نه فقط از زمان حمله اعراب به این سو و به ویژه در دو دوران قجر و پهلوی (رجوع به پی نوشت دوم) بلکه طی ۴٠ ساله اخیر به شدت در مسیر انحطاط محض اخلاقی قرار گرفته است. این انحطاط خطرناک اخلاقی و فرهنگی، که یک جامعه متنوع قومی به نام ایران را در حالت سقوط آزادی تاریخی قرار داده، به نقطه ای آنچنان بحرانی رسیده که طی سال های دردآور اخیر، شاید ٣٠ سال گذشته، از ایران و ایرانی {به طور قطع در اکثریت و به طور حتم با استثناهای فراوان} سه گروه اجتماعی ویژه را پدید آورده است که آن را {بر اساس سواد خود} عجیب ترین نوع همزیستی اجتماعی در سراسر تاریخ جهان می نامم و می دانم. در هر سه گروه، یکی از این دو زیر شاخه ی بعد هم وجود دارند: اول) لاییک و/یا ناباور به وجود نیروی ماورای طبیعت {در کل، بخوانید ناخدایی و/یا خداناباوری} ؛ و، دوم) خدا باور و/یا متظاهر به خداباوری {هر دو پدیده بیش تر در امثالِ منِ شیعه قابل رویت است}. اما این سه گروه کدامند؟ نام می برم، اما درصد موجودیت آنها را خود تعیین کنید:
١- ایرانیان با اخلاق، معتقد به رعایت اصول، متوجه به مسوولیت های اجتماعی و تلاشگر برای رعایت حقوق دیگران؛
٢- ایرانیان بی اعتقاد به رعایت اخلاق، تحت هر شرایطی، نا باور به اینکه حرکت های اجتماعی آنها (به ویژه در بیرون از ایران و در فضای مجازی) می تواند منافع و حقوق دیگران را به شدت تحت تاثیر منفی قرار دهد، نامتوجه به مسوولیت های اجتماعی، توجیه گر برای هر تخلفی و به صورت اساسی متجاوز به حقوق هر انسانی؛
٣- ایرانیانی که ویژگی دو شخصیتی بودن در آنها نهادینه شده و سوگمندانه همان شخصیت اکتسابی ناشی از ۴٠ سال سکوت و تمکین و اجبار به تن دادن به هر ظلمی را با افتخار به نسل بعدی خود منتقل می سازند.
اما مشخصه های کاملا مشهود این “ملقمه ی عجیب اجتماعی” چیست و چگونه هر لحظه می توانیم شاهد آن باشیم؟ (لطفا ضمیر “ما” در فرازهای بعدی را با عنوان “اکثریت ما” در نظر بگیرید):
– عادت کرده ایم که در تمسخر خود و ایران و ایرانیت از یکدیگر گوی سبقت برباییم (نگاه کنید به تعداد پست های تمسخر و تحقیر ایرانی و ایرانیت و مقایسه آن با سایر اقوام و ملل)؛
– تمام افتخارات سیاسی ما خلاصه می شود به کوروش و داریوش و از طریق یک نقب تاریخی مستقیما به جناب دکتر محمد مصدق السلطنه و دیگر هیچ؛
– در حالی که خودمی کشانیم برای پهلوان ملی مان “مرحوم غلامرضا تختی” و به رغم شهادت فرزندش که “وی خودکشی” نکرده، دهان گوینده را خرد می کنیم، اما، عادت کرده ایم به سکوت مطلق در برابر هر نوع ظلم و سکوت در. برابر هر نوع اجحاف؛
– هزاران پست منتشر می کنیم برای مذمت توسعه ی فساد و افشاگری مفسدان، اما، آسان ترین حرکتمان برای راه افتادن هر کاری، رشوه دادن است که ریشه ی تمام مفسده های موجود است و باور نداریم که منی که رشوه می دهم هم میهن همان هموطن ایرانی رشوه گیر هستم و در نتیجه همه مفسد هستیم؛
– ما در ترک میهن و هجرت به خارج دست تمام ملیت ها را از پشت بسته ایم. ما، در مقایسه با یک پناهجوی افغان می توانیم شرمسار کشورمان باشیم. همین مایی که از داخل و خارج گریبان خاوری ها و آل آقا ها را گرفته و هرچه را به ذهن داریم نثارشان می کنیم، همان {شاید تنها} ملتی هستیم که وطن را تا زمانی دوست داریم که بتوانیم در سطح خودمان {همان داستان برف و بام} آن را چپاول کنیم. باور نمی کنیم؟ خود را با یک افغان زحمتکش مقایسه کنیم؛ کدام افغان را سراغ دارید که به پشتوانه ی اجاره دادن ملکش به هم میهن تحت ستمش، به ایران بیاید و از هم میهنش “افغانی” {واحد پول افغانستان} بستاند و آن را به ریال تبدیل کند و در اینجا خوش باشد؟ کدام افغان را می شناسید که، به دشوارترین کارها تن ندهد و حاصلش را به وطن باز نگرداند؟ ایران برای افغان، آلمان است و کانادا و آمریکا برای ایرانی. اما چه تعداد افغان را می شناسید که ملک بفروشد و بیاورد ایران؟ صاحبخانه من در حد توانش میی دوشد و ارز ایران را به دلار تبدیل می کند و می برد و رییس بانک ملی هم در توان خودش. به تقریب در تمام سفرهایم با پناهجویان و حتا متمولین مهاجر سایر کشورها صحبت کرده ام و به تقریب می توانم مدعی شوم که در رابطه با کاهش ارزش پول ملی، ما ایرانیان در راس تمام ملت های جهان قرار داریم؛
نوروزی که خود را شناختم (برگ چهارم)
– از طوطی صفت بودن مان همان بس که هر شنیده یا خوانده ای را بدون صرف اندکی وقت و انرژی و بدون هر نوع تحقیقی مستقیم به دیگری و دیگران منتقل می کنیم و افتخارمان اینست که در انتشار خبر نفر اول بوده ایم؛
– حضور در اول هر صف یا جماعتی بزرگترین افتخار ماست و در این راه آنچنان بی رحم شده ایم که دیگر نه سن و سال برایمان مطرح است و نه امتیاز ناموجود در اول بودن (نگاهی دقیق داشته باشیم به صف و حرکات و صحنه آرایی برای سوار و پیاده شدن از هواپیما و سوگمندانه ترینش در سفرهای خارجی)؛
– انکار هر اشتباهی (بسیار شنیده ایم؛ من که انقلاب نکردم) و هراس از اعتراف به اشتباه و عذرخواهی برایمان به عادتی مسری و پرافتخار تبدیل شده و از همین روی چند شخصیتی شدن نسل های بعدی مان را به شدت تشدید می کنیم؛
– در مجاملت و تعریف از مقامات و سر فرود آوردن و تمکین از هر ظالم و فاجر و فاسقی، یدی دراز داریم و کک مان هم نمی گزد که در همان حال در حال فروپاشی شخصیت فردی خود هستیم؛
– در حفظ منافع فردی آن چنان بی رحم و گذشت ناپذیر شده ایم {سوگمندانه می نویسم که این منفعت طلبی نسبتی مستقیم دارد با میزان تکاثر ثروت در صورت بی دانشی و فقدان تخصص} که با ساییده شدن گوشه ی اتومبیل مان، دیگر برایمان اهمیتی ندارد که یک توقف می تواند به چه ترافیک سهمگینی تبدیل شود و جان بیماران بدحال داخل آمبولانس ها را از صاحبانش بگیرد. در این رابطه به تحقیق عرض می کنم که در میان بیش از ۶۴ شهر جهان که دیده و در این مورد پرسیده ام، ما ایرانیان تنها ملتی هستیم که در زمان خرید اتومبیل اول در مورد “رنگ نشده بودنش” می پرسیم نه سلامت فنی اش؛
– بیان لغت “نمی دانم” برای ما از اعتراف به هر گناهی سخت تر است. اگر ایرانی هستیم، که هستیم، حتما باید سیاست دان و سیاست خوان هم باشیم، پزشکی برایمان یک تخصص ژنتیکی و تاریخیست و محال است بیماری را ببینیم و تجویزی نداشته باشیم، ما حتما کارشناسان برجسته ی زمین، ملک، ساختمان، فرش، زیورآلات، هواشناسی، پرواز، کشتیرانی، کشف جرم، آسیب شناس پزشکی قانونی، کارشناس تصادفات، حقوقدان {گاهی در سطح بین المللی}، آگاه و غیبگو در رابطه با شخصی ترین مسایل سیاستمداران {نه فقط کشور خودمان، بلکه کل جهان}، کاملا مطلع بودن از جزیی ترین حماسه ها و حوادث تاریخ گذشته و حال، از لحظه به لحظه حوادث روز عاشورا تا آنچه که در موتورخانه کشتی تایتانیک یا اتاق خواب فلان پادشاه یا رییس جمهور گذشته بخشی از قدرتهای آشکار و نهان ماست، ما بهترین مفسران و گزارشگران خبرهای سیاسی و ورزشی هستیم، ما اشکالات فلان فوتبالیست و کشتی گیر را از مربی خودش بهتر می دانیم و اصولا ندانستن در قانوس ما نیست.
. – ما ایرانیان در هر جایی یک آشنای گردن کلفت داریم، تفاوت ندارد که کاخ سفید باشد یا خانه ی فلان هنرپیشه ی ساکن لوس آنجلس و فقط مشکل آنجاست که به وقت ضرورت یا شماره تلفنش را همراه نداریم یا آشنایمان در مرخصی است؛
– آنچه که ما داریم، حتما بهترین است، این جملات بسیار آشنایند: آقا این تریاکی که گذاشتم جلوت یه چیز دیگه اس، سناتوریه؛ این آبکی رو فلان دوست ارمنی من {بیگناه ارامنه عزیز که متهمان اصلی ما مسلمانانند} فقط مخصوص من از سرآبش گرفته و برام فرستاده، هر وقت خواستی به خودم بگو، و البته هروقت خواستم آن دوست رفته بود مسافرت.
– و حداقل {نه در نهایت که اگر اراده کنم می توانم صدها صفحه در رابطه با خصایص خود ایرانی ام بنویسم} من ایرانی، و فقط خودم و خانواده ام، گل بی عیب خدا هستم، ناموس اگر هست ناموس من است، نه فلان همسفرم در آنتالیا، من مجازم به مال و ناموس همه نگاه و تجاوز کنم، اما دیگری چنین حقی ندارد.}
******
و حالا از خود می پرسم، اصلا ملتی که در تمام طول تاریخ {به اعتراف همگانی} فقط انگلیس و روس و آمریکا برایش تصمیم گرفته اند و تمام سرانش نوکران این و آن بوده اند، چرا هوس معجزه ی حاکمیتی دارد؟ و چرا انتظار دارد مورد رحمت الاهی قرار بگیرد؟
******
نوروزی که خود را شناختم (برگ آخر):
بسیار خوب. به همین حد بسنده می کنم، زیرا در تصویر خودم در صفحه کامپیوتر، مفسد و جنایتکاری را می بینم که تعطیلات عیدش را به تفسیری نشسته دودمان بر باد ده. اما امیدم اینست که با این شرح احوال خود ایرانیم به یاد بیاورم که من این نبوده ام. من ایرانی در ایران باستان این نبوده ام. من ایرانی آیین مهر داشته ام و با گرویدن به اسلام (ولو به ارث) رحمت هایش را به تاریخ سپرده و آن بخش از آنش را فراروی قرار داده ام که به من درس توجیه برای هرکاری می دهد. و، این، یعنی طغیان علیه ذات حق تعالی که ادعایش را دارم. با این نوشتار می خواهم به یاد بیاورم که آن دولتمرد، آن مسوول، آن اختلاسگر، آن سپاهی، آن پلیسی که در خیابان اگر فرمان بگیرد به هیچکس رحم نمی کند، آن پزشک طماع، آن قصاب گوشت مرده فروش، آن بقال کم و گرانفروش، آن زراندوز بازار، آن نزولخوار، آن ملا؛ آن قاری لواط کار قرآن؛ آن روحانی نمای در خلوت کار دگر کن؛ آن آخوند {به گفته مکلاها} دوزاری؛ آن دعانویس متجاوز؛ آن مداح دوبس دوبس کن؛ آن جوان بنز سوار دنبال زن و بچه ی مردم؛ آن قواد، آن روسپی، آن گزارشگر مزدور صدا/سیما، آن روزنامه نگار قلم به مزد، آن شاعر شعر به مدح فروش، آن معتاد، آن قاچاقچی، آن و آن و آن همه یکسره ایرانی هستند. هیچیک از کرات دیگر به زمین ایران فرستاده نشده اند. همه ایرانی هستند و یکایک ما: با سکوت؛ با مماشات؛ با پذیرفتن ظلم؛ با خودخواهی؛ با خود محوری؛ با جان خود را عزیزتر از دیگران دانستن؛ با قیمتی گزافتر بر وقت خود؛ با ندیدن ها؛ با خود را به خواب زدن ها؛ با اختلاس؛ با تدلیس؛ با دروغ {که شده است ارزشی ترین مرام ما}؛ با حقه بازی؛ با هر نوع توجیه کثیف و احمقانه؛ با پرداخت رشوه به بهانه “کار داریم”؛ با -حتا با- خرید نوبت بیماری که در صف عمل جراحی قرار دارد، حاضریم جانی دیگر را بستانیم تا خود چند صباحی بیشتر طبیعت را کثیف و کثیف تر کنیم.
آری کدام قانون نانوشته گفته است که اگر هریک ما در جایگاه هر یک از آنان می بودیم، چنان فردی نبودیم؟ می گوییم همه اش از فتنه های آخوندیسم است؟ به فرض که قبول، اما، اگر آخوند بد است {اشتباه نشود، دفاع نمی کنم} چرا تهییج همان آخوند برای چلوقیمه و چلوکباب و چلو مرغ امام حسینش خوب است؟ سوگند به اخلاق {شاید نداشته مان} روزهای نذری پزان چند تا اخوند در صف های نذری پزان می بینیم و چندتا زن و مرد مکلا و مستفرنگی؟ می گوییم، قصه ی امام حسین (ع) جداست و یک عشق مذهبیست، این را نیز گیریم قبول، اگر عشق اباعبدالله الحسین (ع) و ابالفضل عباس (ع) است، چرا باید چلوکبابشان را خورد، اما به فلسفه ی طغیانشان در برابر ظلم بیخیال بود؟ این همه ده رنگی هامان در برابر اخلاق و دین و اصول را چه توجیهی هست؟ و اگر نیست، چرا تصمیم نمی گیریم برای ساختن و بازسازی و اصلاح کشورمان از خود و خانواده مان شروع کنیم ؟
ترجیح می دهم که بیش ازین ننویسم و کار خود را سخت تر نکنم، اما نمی توانم ننویسم که من یک ایرانی هستم با یک یا همه این صفات منفی. من خود ایرانیم را در انتهای سقوطی وحشتناک می بینم و خداوند را بیش از حد خشمگین از آنچه هستم. من ایرانی صبر خدا را به آخر رسانده ام و خود را مستوجب هر عذابی در این کره خاک می بینم و تنها راه نجاتم، اصلاح خود و طغیان در برابر ظلم است. اگر هر دو را چراغ راه قرار ندهم، هیچ کمک رسانی نیست. هیچ.
احمد علی ساعت نیا
سه شنبه ۶ و چهارشنبه ٧ فروردین ماه ١٣٩٨
کتابخانه
******
توضیح: دو روز مشغول این متن بودم. دوباره خوانیش کار من نیست، زیرا هرگز تمام نخواهد شد. حتما اشتباهات تایپی دارد که بر من نبخشایید و متذکر شوید. ممنونم.
پی نوشت اول: به این رساله که متن فارسی رساله ای برای اخذ دکترای جامعه شناسی بود و هرگز تحویلش ندادم اما به صورت کتاب منتشرش کردم بسیار می بالم زیرا مورد تایید اشخاصی بسیار با سوادتر از خودم و از جمله جناب استاد حسن نراقی و استاد بی بدیلم جناب استاد دکنر عبدالجلیل مستشاری قرار گرفته است.
پی نوشت دوم: دوران قجر ؛ به دلیل استبداد و فقر مطلق و گسترانده تر شدن بساط رمال ها و دعانویس ها و خرافه سازها و مکتب ها و آخوندیسم و دوران پهلوی ها؛ به دلیل گسترانده تر شدن بساط حاکمیت تک نفره {که به تایید بسیاری از پژوهشگران، تنها احتمال رشد و توسعه ی ایران نوین بود} ، مدرنیسم فاقد ساختار فرهنگی لازم، توسعه ی حوزه های علمیه، رشد آخوندهای درباری، توسعه رسانه های عمومی و اکثرا بله قربان گو، راهیابی افرادی غیر موجه به مجلس شورای ملی که بیشتر ملیجک های درباری را می ماندند، قصه های افسانه ای در رابطه با قدرت ساواک، اختلاط مدرنیسم با فرهنگ به شدت سنتی و مذهبی نمای جامعه و سرازیر شدن پول نفت به جیب مردم.